به راه صدها قصه دیدم
سفر کردم حکایت ها شنیدم
نفهمیدم چه شد تا این که روزی
سر کوی رفیقق بازی رسیدم
به هر باغی رسیدم از سر شوق
ز هر دسته گلی یک شاخه چیدم
غلامم چاکرم لوتی بفرما
همین ها شد همه عشق و امیدم
بدون هیچ حرفی یا سوالی
پیاله هر کسی داد سر کشیدم
ولی افسوس با هر که نشستم
رفاقت کردم و خیری ندیدم
چشام بارونی و قلبم شکسته
از این دنیا و اهلش دل بریدم...